یه بار تو اوج ناراحتی و درد از این اتفاقات رفته بودیم مسافرت شمال ، بعدظهر بود و رفته بودم تو اب دریا بعد تو یه سکوت و آرامشی خاصی حس کردم دارم با خدا حرف می زنم انگار یه حسی بهم گفت می خواهی از این دنیا بری که از این درد و رنج زیاد راحت بشی؟ بعد انگار تو آرامشی خاصی داشتم به خورشید و آسمون و درخت ها نگاه می کردم و تو دلم گفتم خدایا زندگی ام واقعا سخته ولی این دنیای زیبات دوست دارم اب دریا رو دوست دارم درخت هات رو دوست دارم آسمون زیبات دوست دارم این بادی که می خوره به صورتم دوست دارم این زمین زیر پام دوست دارم هر چیزی که اطرافم هست دوست دارم دلم می خواد زندگی کنم و از این نعمت هات استفاده کنم!
خلاصه تو راه برگشت یه تصادف خیلی بدی جلوی ما اتفاق افتاد و ما ماشینی که از سمت روبرو به طرف ما منحرف شده بود در حد میلیمتری رد کردیم! (تصادف یه کشته و چند تا زخمی داشت!) من حس می کنم خدا چند روز قبلش بهم حق انتخاب داد و با انتخاب خودم بهم عمری دوباره داد!