من دیگه چه طور میتوانستم توی خانه پدرم بمانم؟ اصلاً دیگر توی آن خانه که بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشتهاند. همین پریروز این اتفاق افتاد. ولی من مگر توانستم این دوشبه، یک دقیقه در خانه پدری سرکنم؟ خیال میکنید اصلاً خواب به چشمهایم آمد؟ ابداً. تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگارنهانگار که رخت خواب همیشگیام بود. نه! درست مثل قبر بود.