گاهی شبها، وقتی چراغ اتاقم خاموش است و تنها صدای قلبم را میشنوم، از خودم میپرسم: «ده سال بعد من کجا خواهم بود؟»
سؤال عجیبی است... چون جوابش در هیچ کتابی نوشته نشده. آینده، مثل مهی نرم و نقرهایست که هر چه جلوتر میروی، باز هم در خودش پنهان میشود.
ده سال بعد، شاید دیگر نوجوانی خیالپرداز نباشم. شاید بزرگ شده باشم، اما امیدوارم هنوز همان نوری را در چشمهایم داشته باشم که حالا دارم. نوری از رویا، از ایمان به فردایی که هنوز نیامده اما در دلم روشن است.
در آن سالها، شاید نویسندهای باشم که میان کلمات خانه ساخته است. پشت میزم مینشینم، دفترم را باز میکنم و از درونم مینویسم؛ از حسهایی که در این سالها در دلم ریشه زدهاند. شاید داستانهایی بنویسم از آدمهایی که میان غم و امید دستوپا میزنند، درست مثل خودم حالا.
اما اگر زندگی مسیر دیگری برایم نوشته باشد، باز هم میخواهم در هر شغلی، در هر شهری، انسانی باشم که در دلش روشنایی دارد.
میخواهم یاد گرفته باشم که شکست، پایان نیست؛ بلکه پلی است میان دیروز و فردایی قویتر.
میخواهم بتوانم بخندم، حتی وقتی روزگار عبوس است.
میخواهم اگر در آیینه نگاه کردم، از چشمان خودم خجالت نکشم.
ده سال بعد، شاید کنار پنجرهای بایستم، فنجانی چای در دستم، و به آسمان خیره شوم.
ستارهای را ببینم که همان شبهای نوجوانیام هم میدرخشید، و با لبخند آرامی بگویم:
«من هنوز هم همونم… فقط کمی رشد کردهام.»
آینده برایم یک مکان نیست، یک حس است.
حسی از رشد، از امید، از باور به اینکه هرکس میتواند از تاریکی خودش، نوری بسازد.
و من، ده سال بعد، میخواهم همان کسی باشم که از دل مه و خیال، خودِ واقعیاش را پیدا کرده است.