آرزو میکنم بیدار نشم 
ولی میشم 
چاقو میبینم میخوام بردارم و بکنم تو قلبم یا رگم رو بزنم 
تا نزدیک دستم میبرم تا نزدیک قلبم میبرم ولی میترسم 
دارو هام رو میبینم تمام وجودم میخواد که همش رو یکجا بخورم ولی نمیخورم 
این ها به خاطر این نیست که امید دارم یا هرچی 
فقط میترسم نشه 
میترسم دوباره بیدار شم 
میترسم نمیرم 
و فقط همه چی گه تر از اینی که هست بشه 
فقط درد میکشم 
هر روز بیشتر از دیروز 
همش میخوابم 
میخوابم که صدای مغزم رو ساکت کنم 
میخوابم بلکه دیگه بیدار نشم 
ولی هربار بیدار میشم