وای واقعا هم ازش بدم اومده هم از رویی که داره خوشم میاد .
خواهرشوهر رو میگم دوباره پاشد اومده...
ناهار اینجا بود 
انگار نه انگار که بهش اون دفعه حالی کردم برو بیرون
انگار نه انگار که یکی که هم سن بچه هاشه بهش گفته حق نداری در یخچال باز کنی و... 
اومده ازین سر به اون سر خونه میره میاد..
البته الان رفته ها.
بچه ها ولی برای اینکه حالش رو بگیرم یه کرمی ریختم .  فقط و فقط چون میشناسمش میدونم که روش جواب میده حالش گرفته میشه وگرنه اصلا تو ذات و شخصیتم نیست . 
چون بهم گفته بود تو که میخواستی طلاق بگیری چی شد فهمیدم که انگار بدشم نمیاد من برم و طلاق بگیرم ( با اینکه در ظاهر نشون نمیده و...)
منم میخوام دیگه جلوش اون آدم مظلومه و با حجب و حیا نباشم. 
بهش گفتم یه روز میخوام برم دکتر میشه بیای؟
گفت چی شده
گفتم نمیدونم  بعضی وقتا حس میکنم یه تیر میکشه اون پایین .
داشت با دقت گوش میداد بفهمه چمه 😂😂😂
گفتم وقتایی که روزی دو سه بار رابطه داریم مخصوصا اینجوری میشم. برم ببینم از اونه یا یه درد دیگه س 
یعنی چشماش گرد شده بود اصلا دگرگون شد بعد گفت باشه 
گفتم آخ الان یهو گرفت 
بعد دیگه اصلا اصلا باهاش حرف نزدم اصلا هی قربون صدقه دخترم میرفتم 
واقعا میفهمم یه قدرت پوشالی ازین ادمها تو ذهنم ساخته بودم..
که باااااید جلوشون خیلییییی مواظب باشم خلییییی سعی کنم بی نقص باشم مواظب کلمه به کلمه هام باشم وای درست بشینم درست بخورم. لباسم خیلیییییی خوب باشه وقتی میاد و.... هی بگم شما هی کلمات قاصر به کار ببرم و.....
دیگه میخوام تا وقتی هستم چناااااان دست کم بگیرمشون...
یعنی با یه شلوارک و یه تیشرت گشاد بودم ناهار خوردم رو زمین دراز کشیدم جلوش دخترمم اومده بود رو دلم میخوابید