بچها نزدیک دو ساله تو رابطم خیلی دوسش دارم نمیتونم ازش بگذرم 
اون پسریه که زخمیه، از کودکی دید خیانت و درد، و حالا هر بار که عاشق میشه، از ترسِ تکرارش دیواری دور خودش میکشه.
 گاهی شکاکه، کنترلگره، زود عصبانی میشه، و وقتی ناراحته، سرد و بیاحساس میشه.
اما تهِ همهی اینا یه قلب خستهست، پر از ترسِ از دست دادن.
من هنوزم دوستش دارم، با تمام سختیهاش…
چون باور دارم یه روز شاید اونم بتونه عشق رو بدون ترس حس کنه
از این که برم دانشگاه خیلی میترسه میگه یکی دیگه رو پیدا میکنی 
کلا دو هفته باهاش حرف نزدم داشت داغون میشد