این رمان اسمش یادم نیست اما پسر عمه میرم از روستا دختره رو میارن که دوتا پسرن اولش نمیکنه به دختره که میخوان به عقد پسره دربیارنش بعد یک روز که سرنیزه غذا هستن غذا هم بادمجون سر اینکه دختره میگه تخمش پسره عصبانی میشه دعوای میکنه بعدم میگه که باید زن من بشی ...... اگه کسی اسمش و میدونه بهم بگه