سلام دخترا من طنازم نمیدونم از کجا شروع کنم چون هنوز بدنم از استرس اون روز میلرزه هنوز وقتی چشمامو میبندم صحنهها میاد جلو چشمم از اون روزی که شکهام به یقین تبدیل شد تا امروز یه لحظه آروم نداشتم چند روز قبل بالاخره فهمیدم کیه اون زنی که بین من و شوهرم اومده با هزار سختی آدرس محل کارشو پیدا کردم همون زنی که همیشه میگفت فقط همکارشه دلم آشوب بود با خودم گفتم برم حرف بزنم شاید اشتباه فهمیدم شاید واقعا فقط یه سوءتفاهمه اما ته دلم میدونستم چی در انتظارمه
رفتم دم در ساختمون منتظر موندم تا از محل کارش بیاد بیرون دیدمش دخترا باورم نمیشد اون با اعتمادبهنفس با مانتوی باز و لبخند روی لب داشت با گوشی حرف میزد خندید صدای شوهرم بود از اونور گوشیش شنیدم گفت باشه عزیزم بعد میام سمتت همون عزیزمی که یه زمانی فقط برای من بود دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم جلو گفتم سلام خانم اون لبخند از رو لبش پرید گفتم شما همونی هستین که با شوهر من رابطه دارین نه؟ گفت ببخشید متوجه منظورتون نشدم گفتم فیلم بازی نکن من خودم شنیدم صدای شوهرمو گفت باهاش قرار داری اون با پررویی گفت شوهرت؟ عزیزم اون خیلی وقته از تو خسته شده اون لحظه دیگه هیچی جلو چشمام نبود فقط یه غلیان از خشم که مثل آتیش از توی دلم زد بیرون
رفتم جلو یقهشو گرفتم گفتم اون زندگی منه حق نداشتی خرابش کنی گفت تقصیر من نیست اون خودش اومد سمت من تو عرضه نداشتی نگهش داری دستم میلرزید ولی زدم تو صورتش صدای سیلی تو کوچه پیچید اونم جیغ زد و افتاد رو زمین مردم جمع شدن ولی من نمیشنیدم چی میگن فقط صدای قلبمو میشنیدم که تند تند میزد اون گفت دیوونه شدی من گفتم آره دیوونه شدم چون عشقم رو ازم گرفتی اون گفت تو از همون اول باهاش فرق داشتی اون دنبال آرامش بود نه غرغر من داد زدم آرامش؟ با خیانت؟ با دروغ؟
یه خانم مسن اومد بینمون گفت دخترا بس کنین آبروریزی نکنین من فقط نگاهش کردم گفتم دیگه تموم شد بین من و اون همه چیز تموم شد برگشتم خونه با دستای لرزون درو بستم نشستم کنار تخت و زار زدم تا صبح اشک ریختم شوهرم زنگ زد جواب ندادم فرداش اومد دم در گفت چرا همچین کاری کردی گفت آبرو منو بردی گفتم آبرو تو؟ پس آبرو من چی شد وقتی شب به شب میرفتی با اون بودی گفت طناز من اشتباه کردم گفتم نه تو اشتباه نبودی تو انتخاب کردی
الان دخترا نمیدونم باید چیکار کنم از یه طرف هنوز قلبم میلرزه وقتی اسمشو میشنوم از یه طرف ازش متنفرم ولی نمیتونم از اون زنم بگذرم هر بار از کنار اون خیابون رد میشم حس خفگی میگیرم حس میکنم دارم میمیرم مادرشوهرم زنگ زده میگه تمومش کن برگرد خونه شوهرت پشیمونه ولی من نمیتونم نمیتونم دوباره تو چشماش نگاه کنم و تظاهر کنم همه چی خوبه
دلم برا اون دختر سادهای میسوزه که روز اول با عشق رفت سر خونه و زندگی دختری که فکر میکرد اگه مهربون باشه اگه صبور باشه مردش عاشقتر میشه اما آخرش موند با یه دل پر از زخم با یه عمر شک و درد دخترا بگین من چیکار کنم بمونم و خودمو بکشم یا برم و با دلی که هنوز عاشقه از نو شروع کنم