صبح پاشدم بدو بدو لباسا دخملی رو اتو زدم و صبحونشو آماده کردم و بردمش مدرسه و خودم یه آخیش گفتم و رفتم مدرسه ی پارسالش وبه خانم معاون پر فیس و افاده اش از سر اجبار یه سلام تحویل دادم و گفتم چرا استعلام دخترم هنوز نخورده و مدرسه ی جدید پوست منو کنده بس که زنگ زده چرا مدرسه قبلی استعلام نزده
بعد خرامان اومدم سمت خونه و حتی حال نداشتم روسریمو دربیارم ولوشدم روتخت دخترم و شیطان بزرگ اینستای رجیم رفت تو جلدم و همین جور زمان رفت یهو دیدم یه صدایی میاد خوب دقت کردم بعله قاروقورشکمم اینقدر زیاد بود که فکرکردم نکنه میخاد۷سال قحطی شروع بشه و ازاونجا که نه آشپز مخصوص دارم نه خان سالار که گشنگیم رو چاره کنند خودم به سمت آشپزخونه رفتم 
ادامه پست بعد