متاسفانه این جاریم فوق العاده خسیس ولی دارایی شون کم نیست...
سالها قبل میخواستن برن مکه
برادر شوهر اصرار پشت اصرار
بالاخره رفتیم بدرقه شون...مادر شوهر و پدر شوهرم هم بودن
یه شهر دیگه ...
واقعا یه حرکتهایی میدیدم انگار رفته بودیم شعب ابی طالب...
دو روز موندیم دلمه مونده از فریزر
آش
آبگوشت در حجم خیلی کم که فقط آبشو با قاشق سر میکشیدم انقد کم بود...
میوه و شیرینی تعطیل...
مادر شوهرم بهم میگفت برو میوه بیار از یخچال...ولی من نکردم...سر یه اسباب بازی که بچه و میخاست برد قایمش کرد در حالی که اسباب بازی های بچه م رو انقد این و اون بازی کرد خودش بازی نکرد...
حالا خونه من میومدن در حد خودکشی پذیرایی میکردم...رفتنی غذا و میوه میزاشتم براشون...کار منم افراط بود...شایدم از ترس مادر شوهرم که حرف نزنه پشت سرم...
واقعا بعد اون مهمونی کذایی که بعداً فهمیدم جرایم کلا بی خبر بوده و برادر شوهرم از ترسش پنهونی اصرار میکرده...دیگه اون آدم سابق نشدم...
میومدن شهرمون دعوت نمیکردم...
دیگه هیچوقت نرفتیم خونه شون...
و بعد فوت پدر شوهرم،مادرشوهرم فتنه ها به پا کرد و همه رو از هم دور کرد...دیگه روی نحسش رو هم نمیبینم...ولی من اصلا گله نکردم فقط درس شد برام...دیگه خودکشی نکنم...
نون و پنیر خونه خودم رو بخورم و چلوکباب خونه مردم رو فقط یه گوشه شو بکنم...
خیلیا حتی با اکراه مهمون دعوت میکنن...