دقیقا منم امروز گریه کردم انقد که چشمام تار شده 
کلی هم دعوا کردم اول با شوهرم بعد که دخترم اومداز مدرسه با اون 
چون هرچی میگم تلاش کن موفق بشی باز چسبیده به گوشی و خواب بعدازظهر ها که میاد
منم تو گریه ام یاد یه خاطره از بچگی و دوران مدرسه افتادمو بهش گفتم
یادم اومد که وقتی ابتدایی بودم ی روز اومدم خونه دیدم خونه نیست با بابام رفته بودن دهات مادر بزرگش مرده بود مسجد و نهار من بودمو برادرم زود مانتو و شلوارمو درآوردم انداختم کنارم رو زمینو کتابها مو همش آوردم ریختم جلوم پیش خودم گفتم خوب شد که نیست تا عصری وقت دارم هرچی میتونم و دارم مینویسم
تا غروب مشغول بودم بدون نهار غروب اومد که دید کتابها رو زمینه و از اون طرفم هیچ کاری نکردم (جمع کردن خونه) تا جایی که از نفس بیفته زد و زد کتاب هامو همشو پرت کرد و پاره کرد 
هنوز معقنه امو رو سرم بود کشید از جلو که دوخت داره جر داد برادرمم زد در حالی اون اصلا هیچ کاری نکرده بود از مدرسه اومده بود خوابیده بود اصلا نمیدونست چی شده چیکار کرده ولی اونم به آتیش درس نوشتن من سوخت 
بعدم با همون معقنه پاره که گیر کرده بود مونده بود رو سرم هر دوتامونو بدون کفش انداخت کوچه تو برف زمستان 
بعد به مدتی که گذشت زن دایم با دایم که اونا هم از دهات برمیگشتن مارو دیدن یادمه زن دایم شوکه شده بود و همش پشت سر هم میپرسید مگه چیکار کردین بعد خودشم جواب میداد حتماً کار خیلی بدی کردین که اینطوریتون کرده