روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
من اولین کار ناهارمو پختم چون پسرم شیفت ظهر بود و باید ناهارو زودمیخورد،وقتی رفت جمع آوری کردم خونه رو،جارو کشیدم گردگیری کردم ظرف شستم،لباس شستم،حیاط شستم،یه دوسم گرفتم،حالاهم واسه شام یه سالاد ماکارونی خوشمزه درست کردم و نشستم