از فردای بعد عروسیمون انگار طلسم شده بودم
نه لباس خوب پوشیدم مثل تازه عروس ها
نه غذاخوب میپختم تزئین که به کنار
موهام همش پریشون و لباس زشت
وای الان که بهش فکر میکنم میگم من مغزم کجا بوده باورم نمیشه
کارهای خونه برام سخت بود از صب تا شب غر میزدم که من حوصله کار خونه ندارم غذا بزور میپختم
اگه لیست هرید یروز دیر میشد ابروریزی میکردم
و از همه بدتر اینکه یه درد بی درمون منو گرفته بود از دو هفته قبل ازدواج تا یک ماه بعدش خونریزی داشتم که با قرص و هیچی درست نمیشد و عملا رابطه هم نبود
کافی بود خانواده شوهرم کوچکترین تیکه ای بندازن اونجا لال میشدم ولی وقتی همسرم میومد صدتا فحش به خانوادش جلوی روش نثار میکردم
(شوهرم و خانوادش هم خیلی عیب داشتن ولی من با بی سیاستی کلا سردش کردم )
آخه کی اول عروسی با لباس ننه دوز و موی پریشون و روی رنگ رفته میره جلو شوهرش!!!
اون هیچی یذره اشتباه میکرد جای زبون خوش صدتا فحش و دعوا میکردم
بخدا یبار شوهرم گریه کرد که از زندگی باهات پشیمونم خستم کردی 😭
بچه ها الان برعکس شدیم من دنبال اونم و اون سرد شده