چند وقت ازدواج کردم بخازر کار شوهرم امدیم شهر غریب برا زندگی
اینجا حتی ی دوست و اشنا ندارم شوهرمم بیشتر ساعات روز سر کار منم تک و تنها یا باید با کارا و گوشی هودمو سرگرم کنم یا کل روزو بخام جوری که معتاد خواب شدم بزور بلند میشم زیر چشمام گودی افتاد و شیاه شده رنگم زرد شدع اشتها ندارم امدم غربت زیاد برام مهم نیست ولی مشکل اینجاست اصلا بیرون نمیرم هر چند شب ی بار در حد نیم ساعت شوهرم میبرم بیرون و همشم جاهای تکراری
محلمون و خیابونمون هم جوریه که حتی ی سوپر مارکت ندارع
حالا امروز به شوهرم گفتم میخام برم بیرون میگه اینجا چیزی نداره بری کجا بخای بری جای دیگه هم تو جایی رو بلد نیستی میگم میرم تا همینجا پیاده روی میگه نمیخاد بری مگه اینجا چی دارع ...
بعدم گفتم خب از چند روز دیگه برم باشگاه میگه باشگاه ازینجا دوره من که سر کارم همش تو چطور میخای بری میگم با اسنپ میرم میگه نرو
بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم با این ادم فکر میکنه بچم و به عهده کاری بر نمیام انگار زندونیم کرده میگم مگه زندونیم کردی میگه خودم که میبرمت بیرون ولی من دوس دارم خودم برم اخه قرار چند سال این شهر باشم ولی نمیخاد بفهمه😞😞