#خاطره
سحر وقتی تو حیاط بود شوهر خائن و دوغگو و خسیس و حیله گرش جلو دونفر( که شوهره میخواست باهاشون بره روستاشون) به طرز عجیبی باهاش مهربون شده بود و از جیبش سه تا کارت 😳درآورد و گفت اینا رمزشون اینه و رفت
خانمه خیلی خوشحال شد
و تصمیم گرفت فرداش بره خرید و قرضشو بده
صبحش زنگ زد و قسم خورد که اگر از اون کارتا برام پیامک خرید بیاد تنبیه میشی
و قبل از این حرفش گفته بود یوسف (یکی از اون دونفر که باهاشون رفت روستا) از کس یا کسایی شنیده بوده که فلانی با زنش خیلی رفتارش بده و اینم جلوش خواسته بگه که اینجور نیست..:///
بمونه که بعدها ببینمش