چند روزی بود حالم کمی بهتر شده بود
دیروز زنگ زدم به دوستم که استراحت بود، خواستم بپرسم چطوره، جواب نداد
امروز خودش زنگ زد گفت: چند روزه زایمان کردم
انقدر خوشحال شدم که اشک تو چشمام جمع شد...
اشک خوشحالی برای اون، و اشک دلتنگی برای حال خودم، برای منِ مظلوم...
این دوستم سه سال بعد از زمانی که خواستگارم اومد سراغم، یه پسره اومد خواستگاریش
تو کمتر از دو ماه نشون و عقد کردن، دو ماه بعدش عروسی گرفتن، رفتن سر خونه و زندگیشون
در حین همین ازدواجش کارش که از بعد لیسانس بدون استخدامی رفته بود رسمی شد
دو ماه بعدش هم باردار شد و حالا پسرش به دنیا اومده، شکر خدا
خیلی براش خوشحال شدم، چون اونم سختی زیاد کشیده بود
ولی وقتی گوشی رو قطع کردم، دلم شکست...
یاد خودم افتادم، یاد پنج سالی که با خواستگارم از نقطهی صفر هم جلوتر نرفتیم
با اونهمه دعا، نذر، گریه، صبر، و امیدی که هر روز کمرنگتر شد...
خواهرش همزمان با ما خواستگار براش اومد، ازدواج کرد،
خونهشون رو خریدن، ماشینشون رو خریدن، بچهش به دنیا اومد، الان سه سالشه
و من... هنوزم همونجام، بین امید و خستگی، توی مسیر بیپایان صبر
من از بچگی با سختی بزرگ شدم
یتیم بودم، با فقر و پرستاری از والدین زمینگیر که تهشم با دستای خودم به خاک سپردمشون، با هزار ترس و بیپناهی
با دستهای خودم، با تلاش و درس و کار، خودمو بالا کشیدم تا یه زندگی بسازم
اما هرچی جنگیدم، هرچی صبر کردم، هنوز پشت درِ زندگی موندم
من انقد این شهر و اون شهر دنبال لیسانس و فوق لیسانسم با فقر مطلق پیاده روی کردم و تو اتوبوس نشستم که هنوز ک هنوزه بعد گذشت ده سال برعکس دخترای دیگه خاطراتم از دوران تحصیلم گردشام نیس درد مچ پاهامه ک مونده باهام ک وقتی یروز میرم بازار شب امونم رو میبره دردش ،۴ سال تمام شب و روز تو خونه فقط درس درس ک استخدامی قبول شم از پول کمیته امداد نمیخوردم خرج ثبت نام ازمون میکردمش
حالا چی؟من موندم و چار دیواری یه خونه...
بعضی شبها از ترس، همه چراغها رو روشن میذارم
در رو از داخل با قفل کتابی قفل میکنم، حتی کفش اضافه دم در میذارم که بگن کسی پیششه...
میدونم شاید خندهدار باشه، ولی واقعیت دلمه
خستهم از صبر...
فقط دعا کنید خدا هم یه نگاه به دلِ من بندازه 🌧️🤍