من حدود یکسال با یکی بودم اون اوایل که باهم اشنا شدیم نه من حس خاصی نسبت بهش داشتم نه اون
عادی باهم حرف میزدیم
ولی همینطور رفته رفته حس میکردم ازش بدم نمیاد
وبیشتر دوس داشتم باهاش حرف بزنم
یادمه ی بار گفت تا بحال به هیچ دختری به اندازه تو علاقه پیدا نکردم وتا اخرش باهات هستم
میگف دوست دارم و نمیخام از دستت بدم
ولی خیلی بددهن بود وهرحرفی رو میزد وبعد میگف همینم که هستم حتی حاضر نمیشد ذره ای رفتاراشو تغییر بده
تو اون یه سال شاید بیش از ده بار بلاکم کرد ولی باز خودش برمیگشت هرطور میشد و هروقت میومد خییلی راحت میپذیرفتمش اونم از این رفت وامد عادت کرده بود و
میدونست هرموقه بره وبیاد راحت قبولش میکنم
حرفای خیلی زشتی میزد اون اوایل بخاطر اینکاراش بارها میخاستم کات کنم خودم بهش گفتم دیگه نمیتونیم باهم باشیم اونم میگف غلط کردی وقتی میخاستی نمونی اومدی تو زندگیم و نمیدونم دیگه به کسی اعتماد ندارم واینحرفا
وباز برمیگشت منو هرطور بود
وهرچقد هی میگذشت من بیشتر ازش خوشم میومد طوری که اصلا هیچکدوم از این رفتاراش به چشمم نمیومد وخودمو گول میزدم
انواع واقسام تحقیرها رو میکرد
مثلا اگر زنگ میزد من جواب نمیدادم میگفتم داشتم درس میخوندم میگف ر ی دم تو اون درسی که تو بخای بخونی
تو هیچوقت هیچی نمیشی هرچقدم درس بخونی هیچی نمیشی یادمه فقط بغض کرده بودم گفتم چرا اینو میگی میگف هیچی چون عقل نداری مغز نداری
مدام دوس داشت تحقیرم کنه و تو ذوقم بزنه
انواع فحش هارو میداد بعد میگف همینم که هستم
قبلا یه خاستگاری داشتم اونم میدونست ینی ی بار براش گفتم از خیانتشم گفتم بعد چن مدت نمیدونم اصلا بحثمون چی بود میگفت برو باهمون عشقت حرف بزن داشت عذابم میداد منم گفتم اون هیچ ارزشی برام نداره حالمم ازش بهم میخوره یهو گفت یکی دیگه ری ده سرت رفته خاستگاری یکی دیگه دیگه هی کم به من بگو😐😑😭
بدون هیچ دلیلی اینو نگفت من واقعا به معنای واقعی با این حرفش خورد شدم
فحشایی میداد که حتی نمیتونم اینجا بنویسم
شاید بگین چرا کات نکردی؟ برا اینکه از ته دلم دوسش داشتم
ینی قبل اینکه فرصت بشه بشناسمش دوسش داشتم کاریشم نمیتونستم بکنم
با وجود اینکه عاشقش بودم ولی ی بار پا گذاشتم رو دلم میخاستم کاتش کنم میگف بدون تو نمیتونم
کلا توهوا معلقم کرده بود
نمیدونستم چی درسته چی غلطه ینی دست خودمم نبود
دوبارهم از نزدیک دیدمش بار اول همچی خوب بود
بار دوم با اینکه بلاک بودم رفتم دیدمش حتی از بلاکی درم نیاورد نمیدونستم دیگه اون اخرین باری هست که میبینمش و باهاش حرف میزنم
با اینکارش از اون روز تا الان باعث شد فک کنم زشتم تمام اعتماد بنفسمو نابود کرد باعث شد حس کنم کافی نیستم
خودمو کم بدونم حتی دلم نمیخاد برم جایی کسیو ببینم
ادامشو هم بخونین