دوستان این پسره به قدری خوب بود که حد نداشت
اون اصرار به ازدواج من فرار... اون اصرار به دیدار من فرار...من اولویتش بودم شدیدا...
خیلی تلاش میکرد بهش حس پیدا کنم
2 ماهه بش حس پیدا کردم اینقد بش چسبیدم فراری شده
من اصرار به ازدواج اون فرار
من اصرار به دیدار اون فرار
حتی امشب مستقیم بش گفتم بیا خواستگاریم منتظر چیی اینقد میگفتی بت اجازه بدم بیای خواستگاری خب بیا بت اجازه میدم با پدرم حرف بزنی یهویی برگشت گف من تهران دانشگام نمیتونم... بعد از دانشگام میام😐گفتم خب من میگفتم ازدواج نمیخوام قصدم ازدواج نیس چرا فکر ازدواج انداختی تو سرم؟ بعدش گف قصدت چی بود؟ گفتم رل بود قصدم.. یهو گف باشه پس منم دیگه میگم نه
ولی بدون ازدواجمون دیگه به هم ربطی نداره و یسری کارا رو نمیتونیم کنیم دیگه مثلا صحبتای خصوصی بعضی قربون صدقه ها و این حرفارو نداریم