امروز سالگرد برادرم بود.شوهرم بخاطر کارش ۶روزه خونه نیست منم خودم رفتم خونه مادرم.همگی جمع بودیم شوهرمم اومد.دیگه بعدش ک برگشتیم تو راه خیلی دلم گرفته بود یادگذشته ها افتادم.گفتم راستی چراخواهرت حرمت شکست تا چهلم برادرم صبرنکرد عروسی گرفت.گفت منو تو خودمونم حرمت نگرفتیم قبل چهلم رابطه داشتیم.گفتم بخاطر کی بوده گفت هیچی ولش کن گفتم مگه من خواستم بازم هیچی نگفت
انگار دنیا رو سرم آوار شد.بچه ها من اگه قبل چهلم اجازه دادم چون اول بخاطر خودش بوده نخواستم اذیت بشه.اونموقع ها خیلی حساس بودم میترسیدم نذارم بره خیانت کنه.کم سن بودم.برای ۵سال پیشه قضیه.دلیل دومشم من از لحاظ روحی نیاز داشتم اگه گذاشتم رابطه برقرار کنه ن از لحاظ جسمی.اونموقع میخواستم حتی واسه یک ثانیه ک شده ب نبود داداشم فک نکنم.
خیلی حالم بده از خودم بدم میاد.حس میکنم لجنم ک تو اون شرایط اون کارو کردم.خدامنو بکشه.دارم از عذاب وجدان میمیرم.چرا بعد ۵سال باید اینو بگه.چندشم میشه الان باوجود اینکه ۶روزه نبوده حاضرم بمیرم ولی بهم دست نزنه
الان رفته بیرون،برگرده میخوام خودمو بزنم بخواب ک سمتم نیاد
با این حس نفرت ک دیگه از الان باهامه چیکارکنم
لطفا بدون توهین نظر بدین