من اصلا حس خوشبختی ندارم انقدر غصه دارم هنوز نرفتم تو زندگی ولی واقعا خسته ام
مادرشوهر بی سیاست ساده رو مخ دارم بدم میاد ازش
خواهرشوهرم دوره ولی ب همه چیز نظارت داره و همه عاشق اونن فقط ب همه چیز کار داره بدم میاد برم خونش تاحالا نرفتم بعد عروسیم باید برم مجبورم
شوهرم فقط طرف خانوادشه چندبار گفتم ما خونه نداریم زندگیمون خوب نیست ناراحت شده ک چرا میگی ناراضی ناراحتی
قصد نداریم زیاد بمونیم چکار کنم این مدت زود بگذره برام خسته شدم
ازالان مادرشوهر فضول و دخالت گرم میگه باید بیای بریم مسجد باهم
ب همه خرید های جهیزیمم کار داشت حالام ب دکور خونم کار داره اینو بزن اونو بزن
تا جایی ام میخوایم بریم با شوهرم میگه کجا کجا
تا میگیم چرا میپرسی میگه شما مهمون مایید هنوز عروسی نکردید بعدش کارتون ندارم
حالا خدا میدونه کار داشته باشه یا ن