پیش مامانم زندگی میکنم خونه مادربزرگم
اینجا رفت و آمد زیاد میشه شلوغه همه آدمی میاد میره
خاله و دایی و عروس و دامادا و نوه هاشون
هر بار هر کدومشون یه تیکه کنایه میزنن به من
یکبار گرونی زو میکشن وسط
یکبار میگن دختر بزرگی بحث جهازو میکشن وسط
یگبار از پشت بابام بد میگن
خلاصه هرکدوم یه ساز میزنن واقعا عذاب میدن
جزیان دعواهام با یکی از خاله هام هستش همیشه باهم کارد و پنیریم
منم تصمیم گرفتم حداقل یه تایمی برم خونه خودمون با بابام بگذرونم
که فهمیدم بله تریاک میکشه
یاد چندسال پیش افتادم که معتاد شده بود رسما یک آدم روانی و وحشی شده بود که من و مامانم غلام حلقه به گوش شده بودیم
همون سال به من کلی استرس وارد شد و متاسفانه بیمار شدم
وقتی مواد بهش نمیرسید با مشت و لگد و هرچیزی که دم دستش بود پرتاب میکرد سمت مادرم نابودش کرد
الان که رفتم خونه دیدم بله معتاده و یاد اون سال افتادم
من چجوری میخوام بااین سر کنم
دلم برای خودم سوخت
برای اینکه جایی ندارم برم
هرجا میرم حرف میشنوم
نمیتونم دفاع کنم چون با حرفاشون تودهن رو بهم میزنن
نمیتونم درد دلم به کسی بگم چون درکم نمیکنن
خسته از آدما
خسته از دنیا