عمم با خواهر شوهرش تو یه ساختمان میشن
دختر عمم صبح بهم زنگ زد که واسه مامان تولد میگیریم فقط خودمونیم به تومیگم دوست داری بیا
منم یه کادو گرفتم رفتم تو رستوران بود
به من گفته بودن ۶ خودشون ۵ونیم رفته بودن
من دقیقا ۶ رسیدم
بعد که رفتم داخل من نمیدونستم عمم نمیدونه دستم کادو بود وسط رستوران یه سلام کلی به همه دادم
اتفاقا به خواهر شوهر عمه هم سلام دادم بعد رفتم عممو بغل کردم تبریک گفتم کادوشو دادم
دیدما عمه چیزی نمیدونه
نشستم از همون لحظه این خواهر شوهر گیر داد به من
پشت سرم چقدررر حرف زد همونجا ها رفت تو قیافه
ارههه کادو میاره
بهم سلام نکرد حالمو نپرسید
دیر اومد ادمای سطح پایین ادمارو منتظر میذارن دیگه تیکه نموند که نندازه
منم نمیفهمم این منظورش منه اصلا حواسم نبود یهو وسطا گفتم عمه جون حالت چطوره(به زبون دختر عمم بهش عمه میگم)
گفت مونده بود رفتنی میپرسیدی دیگهه
بازم نفهمیدم گفتم چرا چیزی شده؟
گفت اره خب نپرسیدی گفتم اهااان ببخشید عمه من کلی سلام کردم حواسم نبود منظوری نداشتم گفتم باشه دیگ خوشبخت باشی
اومدم خونه عمم
عمم هم میگه نه توباید تک تک سلام میدادی
بابا منچبدونم فکر کنم زیادی سادم😂
اصلا تازگیا بعد فوت مامانم یجوری شدم حواسم جمع نیست
خلاصه که زهرمار همه کرد با قیافه گرفتناش انقدر ادا در اورد همه ناراحت بودن
منم سنم زیاد نیست بخدا ۲۴ سالمه اولین بار بود بدونمامانم رفتم جایی مثل مهمونی
شاید بی ربطه
من بهوونه از دست دادن مامانمو میگیرم