من که می سپارمشون بخدا
چون کار یه بار نبود 
دلم شکستن هر دفعه
بی خود بی جهت اشکم درآوردن
بعد جلو بقیه هم می زنن زیر حرفشون که ما این حرفو بهت نزدیم
بخدا اینش زور داره برام
الان چند وقته بخاطر کارهاشون خونه مامان بزرگ نمی رم که اونا اونجا نباشن 
واقعا دیگه تحمل ندارم
بخدا این برام خیلی زور داره که خیلی دوست اشون داشتم
اخرین بار 
همه روستا بودیم خونه مامان بزرگم
بعد ما تازه رسیده بودیم تو حیاط نشسته بودیم همه بودن
من اومدم برم پیش بقیه بشینم
دمپایی نبود 
کفش های بابابزرگم پوشیدم بخدا اونا رو روستا فقط می پوشه 
بعد تا دید منو با پرخاش گفت چرا اینا رو پوشیدی اینا
بخدا اشکم دراومد ولی هیچی نگفتم رفتم عوض کردم یه چیز دیگه پام کردم بعد مامان بزرگم بهش گفت چرا اینطور می کنی بلند داد زد گوه خورده
بخدا هنگ کردم
هر دفعه زنگ می زنه به مامانم می گه چرا برا این آنقدر لباس می خری چرا انقدر بهش توجه می کنی اینا
بعد زنگ زده بود چند روز پیش به خواهرم که من حامله بودم اینطور گفتم حالم خوب نبوده
ولی درحالی که قبل حاملگی هم رفتارش این بود
فک کن اشکم دراود اونجا من رفتم تو اتاق گریم گرفت
واقعااا دیگه نمی دونم با اینا چیکار کنم من