بعد مدتها اتفاقی شد من بهش خیره شدم بقصد سلام کردن اون یچیز دیگ برداشت کرد منم خجالت کشیدم سرمو انداخت پایین تو ی شرکتیم تو بخش های جدا اون از نظر قیافه و قد و سمت از من بالاتره ولی از من خوشش اومد بعدش و بمن آمار داد منم یواش یواش عاشقش شدم ولی چون اضطراب دارم کلا و قدم نسبت بهش خیلی کوتاه تره هر بار دیدمش خودمو یجا قایم کردم فک کنم فهمیده من خجالتیم ولی سری پیش سر ی دعوا یجا با دوستم وایساده بودیم دوستم بمن گفت بیعرضه ای فلان خودتو جمع کن نمیتونی دفاع کنی  منم چون پسر پیشمون بود هی دهنشو گرفتم زدم بشوخی و خنده های فجیع بعدش اونطرف نگاه کردم دیدم اونم اونجاست و داره نگاه میکنه ولی روز بعدش دیگ اونجا نبود آخه همیشه اونجا وایمیساد یجوری دلتنگ شدم و ناراحت حس کردم متوجه بی اعتماد بنفسی من شده خلاصه ولی بودو نبودش بود خوب میشدا ولی نبودشم مهمه ولی دیگ برای چیزی اصرار نمیکنم بخصوص اینکه ی آدم خاکی دوست دارم باشه حالا اونم خوبه مهربونه ولی یکم ادایی مثلا خیلی بخودش میرسه و اینا