سه سال شهر غریب بودم
دور ازخانواده خودم وخانواده همسرم
من بی تجربه بودم
ازهمون بار اولی که خانواده همسرم خواستن مهمون ما بشن نمیدونستم باید باهمسرم صحبت کنم
سکوت کردم ،چیزی نگفتم
مرتب میومدن ،حریم خصوصی که اصلا نداشتیم ،همسرم جای خواب مون کنار خانواده ش قرار داده بود
چون مرتب میومدن تفریح دونفری نمیبرد میگف خانواده م بیان با اونا بریم ،بازم سکوت کردم
از یک هفته تا یک ماه هربار میومدن ،شوهرم سرکار بود درجریان رفتارای خانواده ش نبود وقتی بعد چند ماه اعتراض کردم دیگه فایده نداشت
میگفت سازگار شو ،کلی پذیرایی میکردم ازشون اخر سر کلی اذیتم میکردن ،کار ازکار گذشت اومدم جلو مادرشوهرم دربیام ،زندگی مون به جدایی رسید ،بگم ک شوهرم اصلا پشتم نبود