آقا من از هرچی فامیله حالم بهم میخوره. بارها پیش اومده آبرومو بردن جلو همکارای غریبه. یه بار قبلاااا فامیل منو شناخت مثلا خواست بگه اره منو میشناسه جلو همکارا گفت بابا این لاغره گوشت نمیخوره باباش براشون گوشت نمیاره حالا اینو جوابشم میدادی پررو میشد.حالا یه فامیل دیگه دیروز منو دید داشتم بخیه میزدم ماسک زده بودم از بچگی هم منو ندیذن. من کلا ادمیم کم میرم بیرون. خلاصه همکارم پیشم بود بم گفتن تو بهاری؟ اره از چشمات شناختیمت. حالا چشای من کاملا معمولی ان. بعد جلو همکارا گفت این وقتی بچه بود داداشش میوردش تو مزرعمون. حالا مزرعشون فقط نخلستونه.هیچی نداره. بعدم جالب اینکه این داداشم سنش جای پدرمه ولی درحد مرگ آزارم داد ازش متنفرم.یه بار منو سیلی میزد یه بار چاقومیکشید چون پنج سالم بود و دوس داشتم با دوستام بازی کنم.بعد جوری سیلی میزد جای انگشتاش میموند گریه میکردم میگفت صدات دربیاد بازم میزنمت . الان داداشم سه تا پسر هشت ساله داره دورشون میگرده زندگیش عالیه بعد من بدبخت کلی حرف میشنوم