ما تازه ازدواج کردیم
بعد از مدتها خواستیم ی سر به مامان من بزنیم. راه هم واقعا دوره نزدیک سه ساعت هست
بعد قبلش شوهرم بهم گفته بود اونجا میخوابیم صبح میریم. دیگ منم. کلاس داشتم از اونجا خودم با اتوبوس اومدم شوهرم از اونور . بابام هم رفته بود شهرستان .کلا امروز مامانم تنها شد. بعد از دو ساعت که نشستیم. درست بعد شام. یهو گفت بریم😐 منم گفنم مگه تو نگفتی میمونیم . مامانم تنهاست. (چون مادر خودش تنها باشه . نشده تنهاش بزاره منم همراهیش می کنم) گفت نه بریم . من قطعی نگفتم میمونیم. دیگ منم مجبور شدم برم و باهاش بحث نکنم. تو این چند ساعت راه که اصلا با هم حرف نزدیم. بعد که رسیدم خونه .دیدم آشپزخانه افتضاح شده. کلی ظرف کثیف کلی بهم ریخته . کلی لباس پخش زمین. واقعا عصبی شدم . دلم گرفت خیلیی. بهش گفتم واقعا خستگیمو با این کارات دراوردی . اگر مادر خودت بود. تنهاش نمیذاشتی.. رفتم اتاق جدا خوابیدم اینجا فقط میخوام گریه کنم