دیروز یکی از فامیلامون به مامانم تلنگر زد که شما وضعتون بد نبود . خوب بود بچه بزرگ داری چرا دخترت طلا و ماشین و ... نداره ؟ دختر من دو کیلو طلا داره و نمیدونم ۲۰ سالگی ماشین خودشو داشت و این حرف ها
سر اون از دیروز داریم با مامانم حرف میزنیم یکدفعه رسیدیم به یه جایی که من گفتم بهترین روزای زندگیم اون موقع هایی بود که میومدی دنبالم مدرسه میرفتیم تو پارک یا ساندویچی ناهار میخوردیم. مامانم میگه اونموقع ها با بابام قهر بودن مادربزرگم به مامانم محل نمیداده نمیذاشته تو خونش غذا درست کنه همش میگفته بسه دیگه برگرد برو خونت و بچه هات شلوغ میکنن . مامانمم بعد از ظهرها میومده دنبالم میرفتیم بیرون ناهار میخوردیم تا عصر هم تو پارک میموندیم بعدش برمیگشتیم خونه مادربزرگم
اونموقع من ۱۳ سالم بود و خواهرم یک سالش . یکی دوماه بعد بابام با دسته گل و کلی اسباب بازی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه