یک پیرمرد دیده بود تو جاده شب هم بود بعد دستش پلاستیک میوه و اینچزا بود فامیلامون هم دلش سوخته براش بهش گفت چند تا از پلاستیکاتو بده کمکت کنم راهی که داری میری با خونمون یکیه بعد اونم بدون اینکه حرفی بزنه چند تا پلاستیک داده بهش بعد میگه وقتی داشتیم راه میرفتیم دیدم بدنش داره تغییر شکل میده انگار داشت به چیز دیگه ای تبدیل میشد بعد پلاستیکا رو پرت کردو فرار کرد