با خواهرش رفتیم.
حتی یک کلمه باهاش حرف نزدم
بعد یه ماه حدودا از خونه رفتم بیرون
هی سعی میکرد باهام حرف بزنه خواهرش منم رومو اون ور میکردم...
انگار دستمو که باز کردم دخترم خوشحال شد میومد هی بغلم میکرد رو ی شونه م میزد میخندید...
رسیدیم خونه اومد تو خونه باهام برا خودش میگشت در یخچال باز میکرد خوراکی میخورد جولان میداد غذا سفارش داد منم نخوردم
یه بار رفت در یخچال باز کرد من اون جا بودم رفتم وایسادم جلوش گفتم اگه چیزی میخوای ( میخوای نه مثل همیشه با احترام میخوایید و ....) بگو خودم برات بیارم. اجازه نداره در یخچالمو باز کنی در کابینتم و... و بری تو اتاقا و... منم تعارف نکردم که بیای تو
الانم میخواییم تنها باشیم.
دقیقا همینا رو گفتم
خیلی جا خورد ولی خودشو حفظ کرد گفت من کار و زندگیمو گذاشتم تو رو بردم و....
منم گفتم اینو به برادرت بگو نه به من
من ازت هیچ وقت این کار ها رو نخواستم اون اگه میگه خودتون میدونید ولی اینجا خونه ی منه هر وقت اومدی مهمونی نه صاحب خونه
پاشد که بره دم در گفت تو که طلاق میخواستی چی شد
گفتم هروقت گرفتم بعد بیا جولان بده
و الان خیلی از خودم راضی ام باهاش اینجوری برخورد کردم
دیگه میخوام جلوی همه شون وایسم انقدر تلخ بشم که نتونن تحملم کنن
خود سگشم دیشب یه سری از وسایلام رو آورد چید
( چند وقت پیش تهدید کرده بود که لیاقت ندارم و دیگه هیچ چیز نباید داشته باشم و فقط باید یه لباس پاره داشته باشم و.... کل لباس و کیف و ...کلا همه چیمو جمع کرده بود نمیدونم کجا برده بود.)
واقع سگه...
حتی شونه و برس و...
احمق کثافت
گفته بود طلاقت نمیدم کاری ام باهات ندارم میخوام زن بگیرم توام باید بمونی کلفتی کنی
دیشب چند ساعت داشت مثلا وسایلای منو دوباره میاورد و....
منم اصلا به روم نیا ردم هییچی رو برنداشتم.
حتی برسو... با اینکه موهام یه گوله شده
رفته بودم حموم اومدم دیدم رو تخت لباس و ..... خرت و پرت گذاشته یه دست بندمم و انگشترم آورده بود گذاشته بود سشوار و....
منم محل ندادم از همون چند تا لباسی که مثلا گذاشته بود قبلا پوشیدم اونا رو ریختم رو زمین
اصلا دیشب نفهمیدم هست یا نه..
تو اتاق با دخترم تا صبح ساعت ده بودیم
داره دوباره هی کم کم موس موس شروع میکنه
ولی دیگه من اصلا نیستم