انقد گریه کردم توان ندارم
با یه پسری دوست بودم سه سال همو دوس داشتیم واقعا دوسم داشت خانوادش مخالفت کردند با ازدواجمون درصورتی که من همه چیز تموم بودن تعریف از خود نباشه
گفت اگه مخالفت کنن یا اونقد زن نمیگیرم که راضی شن یا ازدواج کنیم قط رابطه کنم باهاشون ...
عیب نداره
من گفتم به هیچ وجه ازدواج نمی‌کنیم اگه مخالف باشند
باید راضبشون کنی
گفت نمیشن که نمیشن
من گفتم تا راضی نشدند ازدواج نکنیم
گفت نمیشن که نمیشن
خلاصه گفتم خانوادت اونقد منو تحقیر کردن ازدواج کنیم که بدتر تحقیر بشم
دوستان ما دوتا استان جداییم دوریم گفتم خودمو دور کنم از همه چی که اینطور باهام رفتار کنند
گفتم جدا شیم طوری گم میشم کل دنیا رو بگردی پیدام نکنی
شروع کرد به توهین بهم که تو گلوم زدی دوسم نداشتی
گفتم گولت زدم؟ بهش گفتم انقد گریه کردم دارم میمیرم گفت بمیرم به درک مهم نیس
این حرفش چنان رو دلم سنگینی کرده دارم میمیرم
برای همیشه از هم جدا شدیم
این لحظه اونقد سخته امیدوارم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تجربه نکنید
کات کنین بهتره چون اگه ازدواج کنید هم اون خونواده که مخالفن باز اذیت میکنن تو رو
اون پسر هم ممکنه همیشه پایبند نمونه به قطع رابطه با خونوادش و اشتی کنه باهاشون
از همین چیزای دوست پسر میترسم که دنبالش نمیرم دختر عاشق و وابسته میشه بعد خونواده ها ممکنه مخالفت کنن
کافیه پسر بخواد اگه واقعا دوستت داشته باشه خانوادشم راضی میکنه نمیشه که نمیشه بهونس فقط
