یه خاطره عجیب براتون بگم از بچگیم.
من ۹ سالم بود یه پسر بچه ۶ ساله داشتیم تو کوچمون اسمش امید بود طفلکی معلول ذهنی بود و ظاهر خوشایندی نداشت صورتش.تکلم هم اصلا نداشت.
یه روز تاسوعا بود مامانش با جیغ و گریه که امید تو شلوغی دسته عزاداری گم شده.
همه کوچه بسیج شدیم افتادیم دنبالش.منم مثل بقیه افتادم دنبالش( قدیم مث الان نبود همه جا امنیت داشت دختر بچه ۹ ساله تا چنتا محل اون ور ترم میرفت و سالم برمیگشت)خلاصه وسط دسته عزاداری و شلوغی امید و دیدم وقتی بهش رسیدم گریه کرد و گفت مامانم عمدا من و ول کرد اونا از من خسته شدن.من خشکم زد تو عالم بچگی گفتم حتما امام حسین شفاش داده.دستشو گرفتم تا کوچمون دوئیدیم سر کوچه داد میزدم امید و پیدا کردم امید خوب شده حرف میزنه.اما امید همون امید قبلی بود و هیچوقت حرف نزد اما به من فهموند که اون و عمدا گمش کرده بودن.هیچ وقت گریه های الکی مامان باباشو بعد پیدا شدنش فراموش نمیکنم.حیف که هیچ وقت نتونستم به همه بفهمونم چیزی که من ازون بچه شنیدم حقیقت داشت...