چندماهیه با یه اقایی صحبت میکنیم اولش بهش گفتم فقط دوست ساده باشیم 
یه مدت صحبت نکردیم منو انفالو کرده بود بعد من متوجه نشده بودم امروز فهمیدم گفتم چرا گفت چون دیگه حرف نمیزدیم
بعد یه مدت اومد باز یه پست فرستاد شروع به حرف زدن کردیم دوباره چندبارم بیرون همو دیدیم 
من ازش خوشم اومده  حس کردم اونم خوشش اومده چون از حرف هایی که میزنه بهم فهمیدم
چند روزه بهش پیله کردم که ادم به دوسش این حرفارو نمیزنه و نخ نمیده و تلاش نمیکنه مخ بزنه اینا هعی میگفت ما دوستیم و اینا  تا بلاخره امروز وقتی فهمیدم انفالو کرده بوده منم انفالو ریموش کردم و گفتم اگه فقط یه دوست بودیم که پس دوست های دیگه هم میتونی پیدا کنی و خدافظ دیگه نمیخوام حرف بزنم باهاتو اینا 
گفتم من از اولشم هیچ دوستی با هیچ کس نداشتم و ندارم 
گفت پس حست چیه گفتم هیچی هیچ حسی ندارم 
بعد دیگه دید دارم میرم گفت که حقیقتش من ازت خوشم اومده بود و حس داشتم بهت ولی میترسیدم همین رابطه دوستیمون هم بهم بخوره اگه بگم بهت 
ولی چه فایده اعتراف کردم تو که حسی نداری و دلت هم راضی نیست 
گفتم خب یکم تلاش میکردی شاید راضی میشد 
بعد گفت نمیتونم اسرار کنم اگه دلت نباشه بعد یه مدت نتونیم ادامه بدیم چی
گفتم من ازت خوشم اومده بود ولی میترسم یه خانوم دیگه ای تو زندگیت باشه از طریق ف.ا.ل فهمیدم که کاتی و وصلی دارند و بهشم گفتم 
گفت هیچ دختر دیگه ای تو زندگیم نیست اینا
حس کردم ناراحته ازم معذرت خواستم 
گفت بیخیالش ناراحتش نباش اینا 
چیکار کنم حالا به نظرتون