اون روزی که از خونه بیرون رفتم، هوا سرد و خاکستری بود، مثل نفسهای آخرِ پاییز. جیبم رو لمس کردم—کلید، گوشی، و یه تکه کاغذ قدیمی که مادرم سالها پیش برام نوشته بود: «هر راهی که بروی، قلبات راهنمایت باشه.»
قدمهام کند بود، انگار زمین میخواست مرا نگه دارد. خیابانها خلوت، فقط صدای برگهای خشک زیر کفشهام و گاهی نالهی باد. نمیدونستم کجا میرم، فقط میدونستم که دیگه نمیتونم اونجا بمونم—جایی که سکوت سنگینتر از دیوارها بود.
ناگهان، پشت یه گوشهی خیابان، صدای یه آکوردیون قدیمی شنیده شد. یه مرد سالخورده، با چشمانی پر از داستان، داشت موسیقیای مینواخت که گویی از دلِ زمان بیرون آمده بود. ایستادم. نفسهام آروم شد.
اون لحظه فهمیدم: شاید من دنبال یه مقصد نبودم... شاید فقط دنبال یه دلیل برای ادامه دادن بودم.
و اون موسیقی، اون دلیل شد.