سلام شبتون بخیر میخوام مثل رفقا باهم حرف بزنیم دلم خیلی خیلی گرفته. من با پسرعمم از بچگی باهم بودیم یه اتفاقی بین خونواده ها افتاد ک جدا شدیم و من ازدواج کردم ولی بعد از ۳ ماه جداشدم. پسرعمم ک فهمید دوباره برگشت و رابطمون ۴ سال طول کشید ولی خونوادهامون باهم درگیر بودن و چند ساله قهر بودن.. بعد از ۴ سال رابطه ی خیلی خوب خیلی.
اون تمام سعیشو کرد ک خونوادهامونو اشتی بده و اشتی داد باکلی سختی خلاصه ۱۴۰۳ برج ۷ عقد کردیم ولی ولی💔همون روز بحثی پیش اومد بین خونوادهاا و بابام گفت الا وبلا طلاق دستمو گرفت وبرگردوند خونه وروز بعدش وادار به طلاق شدم..
الان دوتامون خیلی خیلی داغونیم و اصلا ادم سابق نشدیم 🙂وبیشتر منو مقصر میدونه و میگه کاشکی به حرف بابات گوش نمیکردی و پشتمو خالی نمیکردی.
ولی من نتونستم
نمیدونممم نمیدونم چیکار کنممم اون خیلی عوض شده خیلی این قضیه حالمووو خیلی بد میکنه چون اولین باره اینطوری میبینمش. روزای اول همش زنگ میزد وپشت تلفون گریه میکرد بعد کم کم بحثمون میشد و باز میگفت اگه پشت من بودی الان پیش من بودی از اون روز دیگه بهم زنگ نزدیم تا اون روزی ک روز دختر بود و زنگ زد تبریک گفت و دیگه هیچ تا الان زنگ نزد و منم زنگ نزدم ولی خیلی خیلی دلتنگشم نمیدونم چکار کنم هی به خودم میگم تموم شد دیگه ولی یه حسی بهم میگه باز امید داشته باش ولی فکر میکنم اون دیگه از سمت خودش داره به زندگیش میرسه میدونم ناراحته ولی فک کنم قبول کرده.😔
منووو دلداری بدین لطفا دعا کنین نصیحت هرچی
ببخشید طولانی شد ولی دیگه باید کامل میگفتم❤️🩹