میدونم بودنم توی یه همچین سایتی معقول نیس اما تنها جایی بود که برای زدن حرفایی که توی دلمه به ذهنم رسید
راستش این قضیه مال تقریبا چهار ماهه پیشه اون موقع مادرو پدرم برای تفریح رفته بودن کیش و منم بهونه جور کردم نرفتم که کاش میرفتم
مامانم میدونست آشپزیم خوب نیست و اهل غذا هم نیستم سر همین به خالم سپرده بود که هراز گاهی بهم سر بزنه
خالم هم دو سه روز اول خودش میومد یکم باهم حرف میزدیم و غذایی که آورده بودو میخوردیم یا هم به من زنگ میزد میگفت بیا پیش ما
یه چند باری هم پسر خالم رو فرستاد
پسر خالم ظاهر خوبی داشت و شغلشان خوب بود اتفاقا خالم هم بهم سپرده بود که اگه تو دانشگاه دختر خوب و با خانواده پیدا کردم بهش بگم
یه چند باری که پسر خالم اومد باهم دیگه حرف زدیم خیلی عادی سر بحثهای رندوم
آخرین باری که باهم دیگه ناهار خوردیم نمیدونم چی تو غذا ریخته بود
حتی گفتنش هم خسته برام
وقتی بیدار شدم تو بغلش بود
دنیا رو روی سرم خراب کرد
بعد از اونم چند بار دوباره مجبورم کرد گفت به خانوادم میگه خودشم خوب میدونه اگه پدرم بفهمه زندگیم نابود میشه
من تمام سال های زندگیم تلاش کردم که برم یه دانشگاه درست و حسابی تا زندگیمو بسازم اگه الان پدرم حمایتشو ازم بگیره بدبخت میشم
قبلا به چشمم یه پسر معقول و خوب بود اما الان شده برام مثل استاکرا
هرجا میرم باید بهش بگم طوری رفتار میکنه انگار. واقعا دوستم داره ولی واقعا داره نابودم میکنه
مرسی که وقت گذاشتی واقعا نیاز داشتم اینو به یکی بگم