خستهام…
خستهام از دنیا، از آدمهایی که حرف میزنند و نمیفهمند،
از لبخندهایی که بوی دروغ میدهد،
از دلتنگیهایی که درمانی ندارند.
جهان، صحنهای شده از تکرارِ خستگیها.
صبحها آغاز نمیشوند، فقط تکرارِ شباند با نوری بیرمق.
دلها سرد شدهاند، واژهها تهیاند،
و آرامش، مثل پرندهای مهاجر، در جایی دور پرسه میزند.
خستهام از دردهایی که بیناماند،
از اضطرابهایی که بیدلیل میآیند و نمیروند.
انگار روح آدمی در میان صدای ماشینها و فریادها گم شده،
انگار هیچ دستی دیگر برای نوازش ساخته نشده.
کاش میشد لحظهای خاموش شوم،
نه از اندوه، بلکه از آرامشِ بیصدا.
کاش میشد از این همه بودنِ بیمعنا،
به جایی رفت که زمان نمیدود، دل نمیترسد، و نفس بوی رهایی میدهد.
من خستهام…
از خودم، از مردم، از تکرارِ فرداهایی که چیزی در آن نو نیست.
اما هنوز در گوشهای از دلم، نوری هست؛
نوری که نمیگذارد خاموش شوم،
نوری که شاید نامش امید باشد،
و شاید فقط دلتنگیِ یک آرامشِ ابدی...💔😔