از صبح یه لحظه ارومم یه لحظه گریه ام میگیره
عقلم میگه جدا شو
دلم به حال زندگیم میسوزه
امشب اومد خونه عادی رفتار کردم ... حتی یه لحظه خودمم انگار یادم رفت که چی شده
انگار باورم نمیشه... حس میکنم واسه یکی دیگه اتفاق افتاده
اون خیلی معمولی رفتار میکنه حتی ازش پرسیدم دوستم داری؟ گفت اره
گفتم اگه میتونستی ، ارزو میکردی که من نباشم ؟گفت نه
ما سر یه مسائلی بیشتر به خانواده ها مربوطه از هم دلخوریم ، بهش گفتم اگه میتونستی منو طلاق بدی و برگردی پیش خانواده ات اینکارو میکردی؟ گفت من تو رو طلاق نمیدم
همش دلم میخواست بدونه دوسش دارم نمیدونم چه مرگم شده ....میخواستم ببینم اگه بدونه چقد دوسش دارم بازم دلش میاد با اون حرف بزنه؟
اگه به روش نیارم و با محبت بکشونمش سمت خودم یعنی خیلی خر و بیشعورم؟ قبل از اینکه بیاد خونه تصمیم گرفتم طلاق بگیرم وقتی اومد خونه و مهربونیشو دیدم زندگی عادیمونو دیدم دو دل شدم