اولین کسی نبود که باهاش وارد رابطه میشدم یا اشنا میشدم هیچوقت سر جدایی از کسی اذیت نشدم اینجوری بودم که خب وقتی میدیدم مناسب هم نیستیم اینده نداریم سریع تموم میکردم
اما اولین کسی بود که از همون روز اول به دلم نشست به ازدواج باهاش فکر کردم از همون اول چند بارم کات کردیم اما یجوری برگشتم بهش بالاخره نتونستم دوریشو تحمل کنم مثل ادمی ک معتاده
اومد خاستگاریم خانوادم مخالف بودن خانوادش خیلی موافق نبودن با این وجود با همه چی جنگیدم اما بازم همیشه فکر میکردم اگ ولم کنه اگ خیانت کنه میتونم کنار بیام ازش بدم میاد فکر میکردم دختر قوی ای هستم
اما نبودم یک ماه و نیمه داره میگذره هر روز دارم بدتر از دیروز میشم تو زندگیم همچین حال وحشتناکیو تجربه نکرده بودم میگم یعنی عشق ک میگن همینه