خیلی ناراحت بودم تا اینکه یه هفته قبل عروسی خالم در کمال ناباوری برگشته بود خونش و آشتی کرده بودن
راستش خوشحال شدم و گذشت و عروسی تمام شد رفت سر خونه زندگیم
دوسال از عروسیم میگذره خالم با شوهرش باهم خوب بودن الان بعد دوسال خالم میخواد جدابشه ولی الان ترسی ندارم چون هیچکس نمیتونه زندگیمو بهم بریزه
یک ماه خالم دنبال کارای طلاقشه
برادر شوهرم چند وقتیه با شوهرم رابطش بیشتر شده زنگ میزنه پیام میده واینا
من سخت نگرفتم دیشب مادر شوهرم اومد خونمون گفت شما دخالت نکنین کلا اگه میتونین دورباشین ی چند وقت و گوشی کسی رو جواب ندین مادر شوهرم میترسه باز مارو دخالت بدن
چون خالم همش به من به مامانم زنگ میزنه مادر شوهرم وخواهرشوهرم ووووشوهرمو فحش میده
یعنی عذابی که این چند سال با خالم کشیدم و هیچوقت فراموش نمیکنم
این دوسال کلی دعوا راه انداخت کلی تو زندگیم دخالت کرد الانم اینجوری
کاش هیچوقت با هم جاری نشده بودیم