بچه ها چهار ساله من با این آدم عروسی کردم مثل چی پشیمونم موندم خودشو بگم خانوادشو بگم بخاطر نبودن پدرو مادرم و یتیم بودن بی پشتوانه بودنم باز نشستم سر این زندگی نامزدی و تا قبل عقد مثل فرشته بود کسی معرفی کرد مارو بهم و سنتی بود ازدواجمون شوهرم پامیشد میومد تهران از شهر دیگه هر روز گل بخر سوپرایز کن پیامای عاشقونه وعده وعید منو خام کرد فکر کردم با فرشته روبرو هستم بعد عقد شد یه آدم دیگه و بعد عقد من اومدم زندگی کردم باهاش و چون پیش عموم اینا زندگی میکردم دیگه از سر باز کردن و گفتن برو پیش شوهرت از تهران پاشدم اومدم شهر غربت تو روستا دو هفته بعد عقد شوهرم سر یه کلمه حرف خودشو زد وسیله شکست برگشتم تهران قهر پیش عموم و نگه نداشتن گفتن پاشو برو خودشو زده تو رو نزده که و همیشه تا الان گفتن راه برگشتی نداری بعد ازدواج همین جور هم شوهرم هم خانوادش اذیتم کردن تا الان همه جوره ساختم دو تا خونه تو یه حیاط با مادرشوهر دستشویی تو حیاط تو این سرما به کنار اذیت و دخالت مادر و خانوادش به کنار اخلاق گند شوهرمم به کنار مثل شوهرم از دست یکی دیگه ناراحته سر من درباره قهر میکنه و بی محلی دائم در اختیار خانواده و فقط به حرف این و خانوادش باید باشم و انجام ندم دعوا جنگ و وسیله شکستن و داد بیداد شوهرمو باید تحمل کنم مرد گنده دائم در حال قهر کردنه بی دلیل و قیافه گرفتن برای من مثلا مادربزرگ من یه چیزی برگشت به شوهرم گفت منظوری هم نداشت به اون بی احترامی کرد هیچی با منم قهره سر حرف اون و تو این چهار سال چه روحی چه جسمی مریض بودم تو حالت بد اصلا عینه خیالش نبوده شوهرم مثل رهگذر غریبه از کنار آدم بی تفاوت رد میشه و اصلا بمیرمم براش مهم نیست مادربزرگم که پیرو مریضه نمیتونم برم پیش اون عموم و خانواده پدری کلا دیگه منو نگه نمیدارن برم پیششون خانواده مادری که هیچی یه برادر معتاد هم داره اونم هیچی و چند بار هم قهر مجبوری رفتم پیش اون خودم در حد پول پیش خونه دارم پس انداز مخفی شغل هم ندارم چیکار کنم بچه ها از این زندگی و بلاتکلیفی خسته شدم موندم چه راهی درسته انتخاب کنم