پدر مادر من از هم جدا شدن و منم سی سالمه پیش مادرم زندگی می کنم چون پدر ندارم خیلی بهم سخت میگذره و کلا هیچ تفریحی نداریم مامانمم موجود افسرده و اذیت کنی هست همیشه باهم مشکل داریم
خواستگارای پولدار و تحصیل کرده هم خیلی زیاد دارم اما واقعا بیشعورن هم اینکه خانواده های شلوغ و مزخرفی دارن خودم اونا رو نخواستم
ولی دوماهه با پسری دوست شدم واقعا اذیتم نمیکنه کنارش خیلی اعصابم ارومه درسته دیپلم داره ولی درکم میکنه حرفاش منطقیه و توی این دوماه هم خیلی خیلی حمایتم کرده
بعد اینکه من دوتا لیسانس و ارشد دارم مادرم میگه بابات منتظره ببینه تو با کی ازدواج میکنی ابرومونو نبر بمون تا بهتری بیاد و اینکه قبل طلاق خونه پدریم بالاشهر بود بابام پولدار بودش اما خب الان دیگه چرخ روزگار چرخید و ماجرا عوض شده مامانم فکر میکنه ما هنوز اون رفاه قدیم داریم میگه چیه پسر روستایی بیاد خواستگاریت میگه کل فامیل بهت میخندن
ولی خب من یبار یه وسیله مهم نیاز داشتم پسره رفت فقط برای من از شهر مجاور که دوساعت فاصلش بود اورد میگفت دلم نمیاد ببینم چیزی میخوایی و توی سختی باشی خب وقتی بهم احترام میزاره چه اشکال داره روستایی باشه
خانوادشم فقط یه برادر و پدر مادرشن من خانواده کم جمعیت دوست دارم