ولی نیام دانشگاه منو بزور آوردن مامایی آزاد میخونم هر دفعه 3میلیون کرایه رفت و برگشت ماهی پنج میلیون خورد و خوراک چون اصلا دانشگاه آزاد سلف درست درمون نداره 25تومن شهریه 4تومن خوابگاه و هر کارآموزی که میرسم روزی 50کرایع اون میشه فک کنین طرف تربیت معلم میخونه بهش همون موقع پولم میدن و کارش هم مطمئنه خب چرا قبول بشه نره ولی من بعد این همه خرج حتی طرح هم نمیتونم برم کاش پدرمادرم یه خورده عقلشون رو کار مینداختن و منو به این قبرستون که دارم هر روز از خودخوری دق میکنم نمیآوردم باز پرستاری بود یه چیزی آخع مامایی که تهش بیکاریه این همه دق مرگ شدن میخواد انصرافم بدی 200میلیون باید بدی تنها مرگ میتونه منو نجات بده
تا حالا دوتا درسو افتادم نه که نخونده باشم و تنبل باشم نه فک کنین من از شمال میام جنوب یعنی دوروز تو راهم تو اتوبوس برسم دانشگاه همیشه اینقدر تو راه در مونده میشم و مریض میام دانشگاه تا یک ماه یبوست میگیرم مریض میشم غذا به ما نمیدن این دانشگاه به جورایی انگار تو دهاته مامایی آزاد میخونم چارتم بهم ریخته غذا نداشتم بخورم دائم کنسرو ماهی و کنسرو لوبیا میخوردم این شد که یه امتحانو افتادم هیچ دوستی ندارم چون اغلب همه اینجا هم شهرین و تو خوابگاه استان خودشونه و با همشهری هاشون دوستن من بدبخت میام اینجا 4ماه خونه نمیرم حتی واسه فورجه ها هم نمیرم ولی اونا میرم پدرمادرشون میارتشون بین ترم هزار بار مهمونی و عروسیشون به جاست از خونه غذا درست میکنن میارن براشون هر هفته من اما دستام موقع خرید تاول میزنه اون قدر پول دارن که هر وقت میریم بیرون پولشون رو خرج عروسک و گیره سر میکنن ولی من گریه میکنم که پولم به خرید مرغ نمیرسه
با هم دوستن کدام به هم میگن چه قدر خوشگلی و یه جوری که انگار من زشتم همه درساشونم پاس میشن
من افسردگی داشتم شرایط سخت اینجا باعث شد بدترم بشم اون قدر حالم بده که به چیزو صد بار میخونم باز نمرم کم میشه شده یه ماه تو اتاق بودم و رو تخت و حرف نزدم با هیشکی دلم لک میزنه که با ماشین برم بیرون و با یکی صحبت کنم برم خونه هم مدام سر هر چیزی به من یادآوری میکنن هزیمت بالاست آنقدر پول کم میارم که حتی خیلی روزا گرسنه میمونم حالم وخیمه کدام به این فکر میکنم برم خودمو بکشم دیروز فهمیدم به خاطر اینکه درسا افتادم نه ترمه میشم و امکان مهمونی نیست رفتم تو پارک آنقدر جیغ زدم خودمو زدم گریه کردم دو نخ سیگار کشیدن اومدم خوابگاه دیدم تو اتاق تنهام چون باقی بچه ها خونه بودن چون راهشون نزدیکه
آنقدر که اینجا من زجر کشیدم سگ نکشیده
قدر پدرمادرشون رو بدونیند که شوهرتون دادن به خدا کار هر کسی نیست من مطمئنم پدر مادرم به خاطر اینکه اجتماعی نیستن و کلا اصلا حوصله هیچی من جمله دردسر ازدواج و جهاز خریدن نداشتن من و به این فلاکت بار آوردن
من که آخرش سرکار نمیرم و فقط جوونیم و زندگیم تو این قبرستون از بین رفت قبل دانشگاه هم مدام میگفتم من اینجا نمیام و میخوام با خواستگار م ازدواج کنم
ولی پدرمادرم از خدا خواسته منو فرستادن اینجا که منو نبینند