زندگی من بر میگرده به قبل تولدم یعنی مادرم با دوتا جاری هاش باردار بودن بعد که زایمان میکنن من اخری بودم اونا پسر میارن مادرم دختر در صورتی که ۶تا دختر و ۴تا پسر داشت با من شد ۷دختر از روزی که به دنیا اومدم افسردگی گرفت و از من متنفر شد مبخواست من و بده به یکی از اقوام دور که بچه دار نمیشدن. ولی بزرگ ترین خواهرم که متاهل بود گفت نه بدش من فعلا بچه ندارم خودم بزرگش مبکنم خواهرم نوزادی من و میبره تا ۶سالگی بزرگ میکنه خودشم بچه میاره برای مدرسه شناسنامه نداشتم با اصرار به پدرم میگن شناسنامه بگیر این بره مدرسه گناه داره الان بزرگ شده از پس کارای خودش بر میاد چون عادت نداشتم به پدر مادرم بگم بابا مامان میگفتم دده عمو ...تا دوسال بعد میگم بابا مامان ولی هنوزم من و نمیخواستن نمیزاشتن سر سفره بشینم چون مادرم گفته بود با من با بچه حرومت از سن کم فوش میداد جن. ده پتیاره خراب غذا نمیزاشت از گلوم پایین بره لاغر مثل چوب خشک بودم تو مدرسه رفتم با لوازم کهنه داداش بزرگترم با لباس فرمای دختر عموم همش دستم به این و اون بود و فلاکت کشیدم نه سالم شد داشتم فیلم میدیدم کسی نبود مادرم اومد دید فیلم میبینم گفت براچی استکانا. نشستی گفتم یادم شد من و زد زد از دستش فرار کردم رو پشت بود دنبالم اومد حل داد از دو طبقه افتادم پایین و سرم رفت توی اجرای پشت خونه دیگه ازم قطع امید میکنن مرد میگن جنازش و تو خونه بشورین ببرین دفن کنین کسی نفهمه ولی عمم فهمید هنوز دارم جون میدم سریع جلو خون ریزی رو گرفت برد خونش چهار ماه من و جمع کرد تا برگشتم به زندگی گفت اسمتو عوض میکنم تا دیگه زندگی به جور دیگه بشه اسممو عوض کرد وقتی ۱۳سالم بود بدون اینکه بدونم از مدرسه دراوردنم گذاشتنم تو اتاق گفتن بگو بله منم گفتم از فرداش گفتن این شوهرته که ۸سال از خودم بزرگ ترم بود چند ماهی اصلا دورم نمیومد بابام فوت کرد اومددید مادرم من و میزنه شوهرم میومد گشنه تو اتاق وا میستاد میگفتم یکم دیگه واستین غذاشون بخورن میرم چیزی موند میارم گفت مهم نیست میرفت یه روز اومد گفت لباسات بپوش بریم بیرون بچه بودم ترسیدم تو دلم گفتم تاحالا بیرون نرفتم باهاش بغضمو دید فکر کرد ذوغ کردم خواهرام گفتن پاشو برو منم رفتم ...توی پارک گفت مواضب متور باش گفتم باشه خودش با یه دختره رفتن شهر بازی منم نگهبانی متور و میدادم که یهو دوتا پسر مزاحم من شدن و هی تیکه انداختن منم چادری بودم از پیش متور نمیتونستم تکون بخورم گریم گرفت یهو دیدم شوهرم از دور داره با عصبانیت میاد وقتی رسید بهم