پدر مادرم از همون وقتی که چشم باز کردم تا ۲۰ سالگیم فقط دعوا و مشاجره و قهر و دادگاه بودن یعنی تو یه جمعی ازم پرسیدن یدونه خاطره خوش خانوادگی بگو اون لحظه بود که فهمیدم یدونه خاطره خوش ندارم و هیچی به ذهنم نیومد
جز دعواها و تنش ها و مشاجراتشون و دادگاه و شکایت و ابلاغیه
آخرشم جدا شدن
باچه آبرو ریزی و نشستن پشت سر همدیگه هر دو خانواده انقدر بد و چرت و پرت گفتن که باآبرو و آینده منه دختر بازی کردن
بعدم که گردن گیر جفتشون خراب و منو مثل بچه ۱۰ ساله به سمت همدیگه پاسکاری میکنن
و حرفای فامیل امان از تیکه های اطرافیان به من که
آره یه شونه تخم مرغ بالا ۱۰۰ تومنه یدونه نون ۳۰ تومنه فلانه
مردم از خداشونه بقیه خرج بچشونو بده
بقران هزار و یک طعنه به من میزنند
دلمو میسوزونند
روحیه م داغونه من از خانوادم کشیدم دیگه تحمل اطرافیانو ندارم
نمیدونم با چه روحیه ای ادامه بدم
چجوری ازدواج کنم من چجوری میخوام با یک نفر دیگه سر و کله بزنم
من چجوری میخوام زندگی کنم
کاش پول مشاور و روانشناس داشتم میرفتم به اونا میگفتم
من بریدم بقران
رسما به معن واقعی کلمه کم آوردم