چندماه پیش یه آینه قدی گذاشتم توی اتاقم. همیشه دلم میخواست آینهی قدی داشته باشم. امروز پشت و روش کردم تا فردا که بذارمش بیرون. نمیتونم آدم تو آینه رو ببینم. عجیبه که بعضی شبا از سلول به سلولم بدم میاد. سرفه میکنم، بستنی میخورم و گریه میکنم. مامان فکر میکنه پف چشام واسه سرماخوردگیه.به این که شب تموم نمیشه فکر میکنم. به کابوس تا ابد اینجا زندانی شدن فکر میکنم. به رویاهای سوختهم. به غریبههای آشنا. به دوستیهای کاربنی که آخرین برگش سهم منه. به دکترم که یکساله ندیدمش تا قرصامو عوض کنه و بازم بگه «خانم جوان! ادامه بده!». به این که شونههام خستهست، کولهم خیلی سنگینه و میخوام یه مدت بذارمش زمین و فقط گریه کنم. به رفتن فکر میکنم اما کجا برم که هر جا برم خودم همراهمه. بعضی شبا عجیب کش میان. صبح که بشه همه چیز درست میشه اما کو تا این شب صبح بشه.