یکی از فامیلامون ۴۰ سال از من بزرگتره ولی همیشه از بچگی پشت سرمن حرف میزد
چون همیشه میسوخت ازینکه من بهتر از دخترای اونم
بعد سال ها تلاش توی رشته مورد علاقم قبول شدم (نمیتونم بگم چه رشته ای) و خیلی خوشحال بودم
تا اینکه ایشون اومد خونه ی ما
انقدر چرت و پرت گفت که ازون روز حالم بده
از رشتم بد میگفت و همش میگفت جاده ی دانشگاتون خطرناکه و خیلیا توی جادش تصادف کردن
ازون روز بابت هرچیزی استرس دارم
وجودم پر از اضطرابه
بعد چند سال پشت کنکور بودن به هدفم رسیدم ولی حالم اصلا خوب نیست همش نگرانم
بابت هرموضوع کوچیکی نگرانی دارم
چیکار کنم😭 کمکم کنید😭
انگار چند روزه شیطان رفته توی وجودم نمیزاره زندگی کنم