حدودا یک ماه پیش اینا پام خیلی بد شکست
ده روز گذشت خاله هام با اینکه خبر داشتن حتی زنگم نزدن چه برسه بیان دیدنم
بعد ده روز عزیزم ( مادربزرگم ) زنگ زد حال منو بپرسه مامانمم ازشون گله کرده بود ک چرا حتی یه زنگ نزدین ببینین بچم چشه
تمام اقوام پدرم به دیدنم اومدن بعد خاله هام یه زنگ نزدن
بگذریم دیگه بعد ده روز با دست خالی اومدن و گفتن همه چی برات خریدیم یادمون رفته بیاریم ( الکی )
بعد مامانم گفت بزار اینا یه طوریشون بشه بخدا اگه من برم
امروز خبر رسیده پسر خالم ببخشید اسهال استفراغه
مامانم سریع رفته دیدنش و ۵ کیلو موز و ابمیوه و اینا خریده
من چیکار کنم از دستش
بعد همین خاله ها من بمیرمم نمیان دیدنم
بعد یکی از خاله هام بعد ده روز زنگ زد گفت میدونستم پات شکسته ولی حوصله نداشتم زنگ بزنم 😐😐😐😐
همشم میگن ما تو رو خیعیییلی دوست داریم
بعد مامان ساده من پاشده برا یک اسهال ساده پاشده رفته با هزار قلم چیز میز