تا حالا نسبت به کسی این همه کنجکاو نشده بودم برام با بقیه خیلی فرق داشت به خاطر شغلم با مردهای زیادی در ارتباط بودم از هر قومی ولی این بنده خدا با همه فرق داشت وقتی میدیدمش قلبم تند تند میزد دست پاچه میشدم خدایی نکرده لو نرم
یه سیگنال هایی هم از طرف اون نسبت به خودم حس میکردم ولی این وسط یه مانعی بود و هست یه غمی یه ناراحتی پشت چهرش بود و همچنان هست .
نتونستم بیشتر از این خودار باشم خواستم به خاطر دلم
بهش بگم ازش خوشم میاد بهش علاقه دارم اونم بدونه
بیشتر از این نمی تونستم تحمل کنم روی قلبم یه حس سنگینی داشتم..بلاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم
بهش گفتم البته به صورت ناشناس...