چند روز پیش شاید شنبه بود
من سرکار بودم،زنگ زدم به پارتنرم که چند سال با همیم
دوستش جواب داد، و از دروغ گفت فلانی تصادف کرده حالش بد شده داریم میبریمش فلان بیمارستان!
منم واقعا هول شدم و باور کردم،شماره ی برادر پارتنرم رو از قبل داشتم
مجبور شدم بهش زنگ زدم،اون بنده خدا هم میره زنگش میزنه.
یعنی کل خانوادشون ماجرا رو باور کردن مثل من ساده🥴
بعدش فهمیدم که در واقع اینا داشتن مارو اسکول میکردن
اون زمان من درگیری ذهنی داشتم،یه تایم دیگه بود قطعا تصمیم بهتری میگرفتم فوقش میگفتم عکسی چیزی بده.
گفتم حالا داداشش میگه این دختره چقدر ساده ست که چنین داستان مسخره ای رو باور کرده...
واقعا ماجرای مسخره ای بود و اصلا تا حالا چنین چیزی تو رابطمون نبود،منم کلا پسره رو بلاک کردم واقعا این رفتارا در شان من نبود و نیست.
بعدشم جواب مسیج و زنگاشو ندادم
هنوزم نفهمیدم فازش چی بود،تو اون لحظه حس کردم کوچیکم کرد،من حتی به دوستش گفتم دارم زنگ میزنم به برادرش ولی اون چیزی نگفت،فقط میگم چقدر بیشعور و الاف بودن که چنین نقشه ی چرتی کشیدن